تو به من خندیدی و نمی دانستیمن به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدمباغبان از پی من تند دویدسیب را دست تو دیدغضبآلود به من کرد نگاهسیب دندانزده از دست تو افتاد به خاکو تو رفتی و هنوزسالهاست که
من از عهد آدم، تو را دوستدارماز آغاز عالم، تو را دوست دارمچه شبها من و آسمان تا دم صبحسرودیم نمنم، تو را دوست دارمنه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالیمن ای حس مبهم، تو را دوست دارمسلامی صمیمیتر از غم